ما که فصل‌ها را فراموش کرده بودیم وقتی سوار آسانسور شدیم – شعر آسانسور احمدرضا احمدی

ما که فصل‌ها را
فراموش کرده
بودیم
وقتی
سوار آسانسور
شدیم
همه‌ی طبقات
ساختمان
برای ما
مجهول بود
آسانسور
در هر طبقه‌ای
که توقف می‌کرد
یک زن
با گیسوان مرطوب
و
شرجی‌زده
سوار آسانسور
می‌شد
در آینه‌ی آسانسور
جنگ بود
قحطی بود
کودکان
از بمب‌های خوشه‌ای
فرار می‌کردند
آسانسور
به طبقه‌ی همکف
رسید
همه پیاده شدند
در آینه‌ی آسانسور
کسی را دیدیم
که در تمام سال
در انتظار دیدارش
بودیم
به ما
پالتو داد
کمی باران و ابر
داد
کتاب‌های قدیمی
داد
سوار آسانسور شد
آسانسور به طبقه‌ی
بیست و دوم
که بام بود
رفت.
ایمیل محفوظ می ماند.